سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد
کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد